دخترکِ ساکنِ اتاقِ شیروانی



وقتی برای اولین بار انیمیشن دلیر یا شجاع را دیدم حسی به من القا شد که شاید با دیدن انیمیشن های دیگر دیزنی این حس وجود نداشت.در کمال تعجب مریدا تصویری ظاهری و باطنی از شخصیت من بود.
اینجا دختری که اسمش را از مریدای قصه دلیر وام گرفته است، از همه چیز می نویسد گاه از بغض ها و دلتنگی هایش و گاه از شادیها و لبخند هایش.
مینویسم برای آرام شدن ذهنم.برای کنارهم قرار دادن کلمات و رنگ بخشیدن به افکاری که در سرم موج میزند.




امشب تمامِ سلول های بدنم تورا میخواهد.
امشب من رفت و جایش را یک تو پر کرد.
امشب شانه های مردانه ات را میخواستم برای گریه کردن.
امشب دلم قدم زدن های بی وقفه میخواست با تو در تمام پیاده رو های جهان.
امشب یک شمع میخواستم و یک شب و یک حل شدن در آغوشت.
امشب یک کافه میخواستم و قهوه و شیرینی چشم هایت.
امشب تورا میخواستم و شیطنت های دخترانه ام.
امشب مردانگیت را برای تعریف نگی هایم میخواستم.
امشب یک شب سرتاسر با تو ولی سرتاسر بی تو بود.

امروز دکتر با قاطعیت گفت باید برم آندوسکوپی و دروغ نیست که بگم الان مثل بچه های دوساله با بغض نشستم یه جا و اون روزی رو تصور میکنم که دارم از استرس میمیرم و میخوان آندوسکوپی رو انجام بدن.
یه مریضی دیگه ام که دارم اینه که از وقتی فهمیدم باید برم آندوسکوپی تو گوگل سرچ میکنم نحوه انجامشو تا ببینم و از شدت ترس بغضم بیشتر بشه و مدام بهانه های بیشتری واسه نرفتن و انجام ندادنش پیداکنم!!
الان درحالی این نوشته رو مینویسم که دوتا مارمولک روی توری پنجره اتاقم چسبیدن و همه چیز برای ساختن یه شب قشنگ آماده است!جالب تر اینکه حتی میترسم به پنجره نزدیک شم.
خدایا منو هیچوقت با دکتر و آمپول و آزمایش خون و آندوسکوپی و کولونوسکوپی مورد آزمایش قرار نده چرا که به یقین رد میشم.


در طول زندگیم تا به حال جمله ای زیباتر از اینکه: "نترس من همیشه کنارتم" نشنیدم.

این جمله انرژی زیادی برای گفته شدن نمیگیره ولی انرژی من و به طرز عجیبی به حداکثر خودش میرسونه.

نترسِ ابتداش همون کلمه نترس عادیه ولی شنیدنش از بعضی ادما فرق میکنه.نترس این آدما یعنی یادته من همونیم که هیچوقت هیچوقت تنهات نمیذاره؟

یادته هرمشکلی و باهم حلش کردیم؟یادته دنیاهم تنهات میذاشت من بودم؟پس دیگه نترس،و اون لحظه تو حتی از سیاه ترین روزها و شب ترین شب ها نمیترسی.

من همیشه کنارتم.یعنی من همونم که یه لحظه ام تنهات نمیذاره.یعنی فقط فکر مشکلاتت باش منی که اینقدر دوسم داری و دلت به دلم بنده همیشه هستم نگران بودن و نبودن من نباش.

پدرم همون کسیه که همیشه موقع سختیا بهم میگه"نترس من همیشه کنارتم"



چند ماهی میشه که درد معده و شکم دارم و الان تو مرحله ای هستم که نمیتونم غذا بخورم و اگر حتی بخورم حالت تهوع شدید اونقدر اذیتم میکنه که قسم میخورم دفعه بعد دیگه هیچی نخورم.مدام درحال کم کردن وزنم.طوری که میترسم روی ترازو برم.

اونقدر دکتر رفتم که دفترچه بیمه ام تموم شده ولی نه تشخیص درست حسابی میدن و نه داروی مناسبی و من فکر میکنم هر روز که اینا چجوری دکتر شدن؟

امروز صبح رفتم پیش دکتر و گفت فقط عصبیه مثل تمام دکترای دیگه که اینو گفتن.ولی من مطمئنم ضعف در تشخیص خودشون رو با گفتن بیماری عصبی توجیه میکنن منم که خدا بخواد از دوکیلومتری استرس و اضطرابم مشخصه.

گاهی آدم احساس میکنه به بن بست رسیده و تلاشش بی فایده است.گاهی احساس میکنه ته خطه و من الان دقیقا همین حس و دارم.

اعصابم ضعیف شده و حوصله هیچکس و هیچ چیزو ندارم.نه چیزی خوشحالم میکنه و نه اشتیاقی دارم.

این روزها ولی میگذرن وتموم میشن مثل همه مشکلات دنیا که یه روز تموم میشن.

اینجا مینویسم تا سالها بعد یادم نره تو چه شرایط سختی دوام آوردم.


وقتی برای اولین بار انیمیشن دلیر یا شجاع را دیدم حسی به من القا کرد که شاید با دیدن انیمیشن های دیگر دیزنی این حس وجود نداشت.در کمال تعجب مریدا تصویری ظاهری و باطنی از شخصیت من بود.
اینجا دختری که اسمش را از مریدای قصه دلیر وام گرفته است، از همه چیز می نویسد گاه از بغض ها و دلتنگی هایش و گاه از شادیها و لبخند هایش.
مینویسم برای آرام شدن ذهنم.برای کنارهم قرار دادن کلمات و رنگ بخشیدن به افکاری که در سرم موج میزند.




برای بعضی ها متاسفم.
متاسفم که رویای غیرواقعی رو به بچه ۱۷ یا ۱۸ ساله القا میکنن.
اونقدر زندگی خودشون رو بعد از قبولی در رشته پزشکی آرمانی به تصویر میکشن که یه دختر یا پسر تمام هدفش از قبولی تو رشته پزشکی و دندانپزشکی بشه استتوسکوپ انداختن گردنش و روپوش سفید پوشیدن و شنیدن اسم خانم دکتر یا آقای دکتر.
واقعا تا کی میخواد ادامه پیدا کنه این وضع؟
تا کی بگیم پزشکی و دندانپزشکی فقط هدفه؟؟
تا کی میخواین پستای رنگارنگ اینستاگرامی و وبلاگی بذارین که منمو بیمارستان و دم صبح و آفتابی که میتابه به من‌؟؟
و خدایا چقدر خسته از فلان و .
یا عکس یه ماگ و برش کیک کافی شاپی بذارین و زیرش بنویسین من بعد خستگی های دانشگاه؟؟
یا منم و خوابگاه و فلان روز قشنگ؟؟
یا من تا ۴۰ سالگی شوهر نمیکنم چون هدف دارم و خیلی خودم مستقلم و نیاز به این حرفا ندارم!
شما با این کاراتون فقط و فقط اینو القا میکنین که دو سه تا رشته هستن که باعث میشن پول و شهرت و اعتبار و آزادی و استقلال داشته باشیم.
یه جوون ۱۷ یا ۱۸ ساله چی میخواد از زندگی؟؟دقیقا همینارو میخواد و شما با این کاراتون بهش رویای کاذبی رو القا میکنین.
همین میشه که کسایی وارد پزشکی میشن که دست چپ و راستشونو از هم تشخیص نمیدن.چون اون هدف و رویا کاذب بوده.تلقین شده.قشنگ جلوه داده شده.
رفتار شما مثل این میمونه که ماهی و وادار کنین پرواز کنه و پرنده رو وادار به شنا کنین.اینجوری ماهی که ذاتش شناست میشه یه موجود پرواز کننده ناقص و پرنده یه شناگر ناشی.
اگر به هدفتون رسیدین و واقعا دوسش دارین که مطلقا خیلی ها حس کاذبشو دارن بدونین شما تاثیرگذار هستین روی خیلی آدم ها پس تلقین کاذب نکنین.
تجربه بهم ثابت کرده کسی اگر خوشبخت و خوشحال از یه دستاورد یا موفقیت باشه هیچوقت اونو به رخ کسی نمیکشه.
تمام.


روزه میگیره و من دلم میگیره وقتی اون گرسنه است من غذامو بخورم.
امروز بهم میگه سیکل خوابش که بعد سحر کامل بشه دیگه مشکل نداره و برای همین سحریشو زودتر میخوره.
همیشه این تعهدش به انجام کاریو دوست دارم.وقتی قصد میکنه کاری رو انجام بده،انجامش میده و برای همینه که دلم همیشه ازش قرصه.برای همینه که اینقدر بهش اطمینان دارم.

چندروز پیش بود که گفت پاندای گ فوکارو باید ببینی و وقتی دید من مسخره میکنم گفت جون من ببینش.
امشب گفت دیدیش؟گفتم نه.به شوخی گفت خوبه قسم جونمو دادم
این حرفا با اینکه جنبه شوخی داشتن ولی توی ذهن پرمشغله من گم شده بودن.
و امشب من تا ساعت ۲ بامداد بیدار موندم و درحالی این نوشته هارو مینوسم که صبح خیلی زود باید برم بیمارستان و چشمام به زور بازن.
ولی ارزششو داشت.
ارزش اینکه قسم جون تو هدر نره.


حاجی قشنگم 

دلم عجیب برات تنگ شده.من آخرین بار تو بهشت زهرا روبروی یادبود شما واینستادم

چرا؟

چون حاجی من باید باشی نه برای بقیه.چون یهویی میام دوست ندارم واسه کسی دلبری کنی جز من.

حاجی.حاج آقا.اجازه هست درد و دل کنم باهات؟میشه اون چشمای قشنگتو اینقدر نندازی تو چشمام که گناهامو یکی یکی بگم؟که ازت خجالت نکشم حاجی؟

من شرمنده ی خدای مهربونمم.من بنده ی خوبی نبودم براش.حاجی بهش بگو حالا که کنارشی بهش بگو تو میلیاردها بنده داری که عاشقتن تو بزرگی و به کسی احتیاجی نداری.من چی دارم؟من جز تو کیو دارم ازش بخوام تنهام نذاره؟

حاجی بهش بگو چندوقته دلم کم داره وجودشو.نگاهشو.دستای مهربونشو.

حاجی جریان این نشدن های طولانی روهم ازش بپرس.بگو دنبال یه نشونه ام واسه این که بشه.واسه اینکه بخوای.

واسطه؟

نه.واسطه نمیخوام.

خدا خودش میگه هرگز مپندارید انها که در راه خدا کشته شدند مردگانند بلکه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.

تو زنده ای منم زنده.فرقمون چیه؟فرق من و تو حاجی به دلامونه.دل تو هوای یکی شدن با دل خدارو داشت و دل من یکی شدن با غیرخدا.

حاجی دعا کن دلم جز خدا هیچی نخواد.

ادامه مطلب


من اینستاگرام ندارم،البته یک بار همون زمانی که تازه اینستاگرام اومده بود نصبش کردم که محیطشو ببینم و بعد پاکش کردم و هیچوقت تا حالا نصبش نکردم که موندگار باشه.برای نداشتنشم دلایل خودمو دارم از چشم و هم چشمی و هدر رفتن وقت تا مشغول شدن ذهنم به چیزایی که واقعا کمکی بهم نمیکنه.

یه پیج خارجی پزشکی هست تو اینستا که اولین بار سین بهم نشونش داد و من عاشق این صفحه شدم و بعد بهش گفتم من که اینستا ندارم ببینمش گفت تو گوگل سرچ کن و راحت صفحه اشو میبینی بدون نصب اینستا و منم همین کارو کردم.البته با این روش نمیشه نظر گذاشت لایک کرد یا فالوو،فقط میتونی محتویاتو ببینی.نظر یه دختری که خودشو اینترن معرفی کرده بود نظرمو جلب کرد و روی یوزرش کلیک کردم و محتویات صفحه اش هم پابلیک بود شروع کردم به خوندن کپشن هاش و واقعا اون لحظه دوتاشاخ بزرگ درآوردم.

از خودش توی بیمارستان و . عکس گذاشته بود و فالوور زیادیم داشت.

یه جوری لایف استایلشو به نمایش گذاشته که مطمئنم هر دختر ناآگاهی که وارد پیجش میشه به شدت حسرت میخوره.

استقلال و آزادی کامل تنهایی مسافرت رفتن و شکستن تابوهای کشور و توصیف خودش به عنوان انسانی فهمیده و تلاشگر.

حالا همه اینا اشکالی نداره.من واقعا اینو درک نمیکنم که خودشو تو چه سطحی میبینه که پست میذاره میگه ازدواج بده و نمیدونم دوست پسرتون اینو گفت اینو جوابش بدین و خانواده اینکارو کردن اونکارو بکنین.

تعجبم وقتی بیشتر میشه که  کاربرایی هستن که تاییدش میکنن و ازش مشاوره میخوان تو زمینه مسائل شخصیشون.

درک نمیکنم یه سری از دانشجوهای پزشکی واقعا چرا تا این حد رد میدن!

نمونه اش دوست خودم که وقتی دوتایی واسه پزشکی میخوندیم گفتم تو هدفت چیه از قبولی؟گفت اینکه من بیمارستان باشم مامانم اینا برن مهمونی بعد همه بگن ز کجاست مامانم بگه اتاق عمله :| من تا دوهفته نتونستم سرپا شم از حرفش.

یا ازیکیشون پرسیدن چرا پزشکی میخونی گفت چون پزشکی رشته لوکسیه،منم لوکس پسندم :|

درسته که ما دخترای امروزی حتما و باید استقلال خودمون رو حفظ کنیم و توی این کشور که به زور باید خودمونو بالا بکشیم تا به چشم بیایم تلاش کنیم ولی واقعا کاش هدفمون از پزشکی و بدونیم و هیچوقت حتی درصورت قبولی تو این رشته یادمون نره نه یک مشاور و روانشناس هستیم و نه یه کسی که بتونه بگه به یه نفر که چکار بکنه چکارنکنه و چی درسته یا چی غلط!



+خستگی امروز بیمارستان با شنیدن این جمله دکتر جیم که پرکاری تیروئید داری به جونم موند.



+جمعه ها روز منو خواهرجانه.من که پدر و مادرم فکر میکنن در آینده یکی از برگزیده های متخصصان علوم اعصاب هستم به همراه خواهر جان که برنامه ریزی دقیقی برای کنکور دکترای روانشناسی میکنن وقتی دنبال یه فیلم میگشتیم که ببینیم و نا امید شدیم و یهو فهمیدیم سیندرلای ۳ رو ندیدیم و چنان خوشحال شدیم که من زمانی که فهمیدم کنکور پزشکی قبول شدم این احساس و نداشتم و خواهر جان حتی نمیتونست صبرکنه دانلودش تموم شه و البته من با پیژامه ی خرس خرسی و یه تیشرت خرسی خرسی روی مبل ها بالا و پایین میپریدم و جیغ میکشیدم تا جایی که مامانم گفت ما تو در و همسایه آبرو داریم خجالت بکش :|

قسمت ۳ رو خیلی دوست داشتم.واقعا وقتی آناستازیا جای سیندرلارو باکمک عصای جادویی میگیره و نمیتونه متانت و اصالت سیندرلا رو تقلید کنه و جایی که نشون میده حتی اگر پرنس جادو بشه که آناستازیارو دوس داشته باشه بازم عشق وقتی واقعی نباشه قابل تشخیصه و

وایییییییییی دلم میخواد والت و بگیرم بماچولمونمش.



+وسایلم رو حاضر کردم واسه یه روز خسته کننده دیگه در بیمارستان و از همه بدتر جواب آزمایش خونم رو باید بگیرم و دروغ نیست بگم از ترس نتیجه و میزان اف بی اسم تا مرز سکته دارم میرم.فقط من میدونم چقدر شکلاتو شیرینی و پاستیل خوردم و خدا 



+رفتم از خونه بیرون میخواستم سوار ماشین بشم دیدم یه نفر چسبونده ماشینشو به ماشین ما از پهنا بعد اومدم بگم اِی تو روحت.تقریبا تا ر گفته بودم که دیدم خانم همسایه جلو رومه سریع فکر کردم ماشین خودشونه هول شدم گفتم عه چه رنگ قشنگی داره ماشینتون(حالاماشینشون سفید بود)گفت ماشین من نیست منم خیالم راحت شد مال خودش نیست گفتم میبینین خانم فلانی مردم چه بی ملاحظه و دور از جون شما بیشعورن.

کاملا دیدم رنگش پرید بعدم بدون اینکه به من چیزی بگه گوشیشو از جیبش درآورد به مخاطب پشت گوشیش گفت دخترم بیا ماشینتو بردار :| حالا دخترشو من یه بارم ندیدم.



واقعا در عجبم از اهالی بیان.

من میبینم حال ندارین نظر بدین و همه چی گرو کشی هست واسه نظر دادن

 نظراتو میبندم که زحمتتون نشه بعدچندین نفر پیام خصوصی میذارن چرا نظراتو میبندی؟به شعور مخاطب توهین میکنی :|

بعدنظراتو باز میزارم حال ندارن نظر بدن همونا

خب مخاطب قشنگمم چکار کنم راضی میشی؟؟میخوای کلید اینجارو بدم خودت بیای هرکار دوس داری بکنی؟

من عادت دارم جزئیات اتفاقات زندگیمو با نام آدمای اصلیش تو سر رسیدمینویسم.واقعا چیزی در حدود ۱۰۰ تا سر رسیددارم.عاشق این کارم.اینجا فقط چیزاییکه دلم میخواد و مینویسم نه خاطرات و .

کامنتارو  باز میذارم بیا راجع به هرچی دوس داری بگووو مخاطب جان.



من عاشقانه شهدای جنگ رو دوست داشتم همیشه ولی حالا دقیقا الان که مینویسم و صورتم از اشک و گلوم از بغض اشباح شده حتی از یادآوری عظمت شهدا تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنه.شاید از بیرون مسخره و کوته فکرانه به نظر برسه که مطلقا برام مهم نیست ولی مگه میشه چشم بست روی کسایی که ره صدساله رو یک شبه رفتن؟

الان چرا ساعت ۳ صبح منو وارد دنیای خودتون کردین یهو؟دنیایی داره دل دادن به دل شهدا.کدومتون منو دعوت کردین امشب؟نگاه های قشنگ تک تکشون داره میاد جلوی چشمم وقتی از قطعه ۲۴ رد میشدم و کیف میکردم از نگاه کردن بهشون.از غرق شدن تو دنیایی از انسانیت چشماشون.

تاریخ ۲۹ خرداد ۹۸ ساعت سه و نیم بامداد در حال زیباترین عشق بازی جهانم.



اوایل که اینکارو میکردم شاید دبیرستانی بودم.خیلی سال پیش.اضافه پول تو جیبی هامو جمع میکردم و میذاشتم کنار واسه بچه ها.

وقتی پولا جمع میشد و میخواستم چیزی واسشون بخرم با مسئولش هماهنگ میکردم و میرفتم همه چیزو میذاشتم پشت در و بدون اینکه کسی منو ببینه میرفتم.

بعدها پدرومادرم تشویقم کردن کارمو به فامیل بگم اما من اونوقتا فکر میکردم یه کار خوبی که آدم انجام میده رو اگر به کسی بگه ارزش کارش از بین میره.اما وقتی دیدم گفتنم باعث میشه آدمای بیشتری این کارو بکنن همیشه و هرجا ازش صحبت کردم.

یه مرکزی هست که ۲۰ تا پسر بدسرپرست و بی سرپست تا ۱۵ سال رو نگه میداره.

چندساله پولای مازادم رو جمع میکنم و میذارم توی یه کیف.الان عادتم شده.مثلا باقی مونده پول تاکسی و خریدهای روزمره و. رو اینطوری جمع میکنم و درنهایت وقتی زیاد میشه یه سری چیزا واسه بچه ها میخرم و میبرم براشون برعکس دفعه های قبل اگر شب نرسم اونجا و دیروقت نباشه میرم تو باهاشون حرفم میزنم.

این پیشنهاد رو من به فامیل و دوست و آشنا دادم و خیلی زیاد استقبال شد.دوست دارم اینجا هم این پیشنهاد رو بنویسم.

اگر هرکس پول مازاد خودش رو جمع آوری کنه و به نظر من به اطراف محل زندگی خودش کمک کنه چون اگر یک نفر فقط برای یک جا اینکارو بکنه درست نیست.بالاخره هرکدوم از ما بهتر محیط زندگی خودمونو میشناسیم و باید به نظرم مطلقا تو محل زندگی خودمون این فعالیت و بکنیم.

+اولین باری که پولارو نشونش دادم گفت سر پل میشینی گدایی میکنی؟؟ :|

+اون پولایی که به صورت تراول هستند و ده تومنی ها از اول این شکلی نبودن،من وقتایی که پول خرد واسه تاکسی و میخوام میام این پولارو میذارم خرد برمیدارم.

+اگر پیشنهادی برای خوشحال کردن پسربچه های تا سن ۱۵ سال دارین خوشحال میشم بشنوم چون دارم فکر میکنم اینبار چی بخرم.

+اصلنم معلوم نیست چون خودم لپ لپ دوس دارم واسه بچه هام میخرم

+روش کار من اینه که وقتی همه چیزارو خریدم میارم خونه و تو یه کیسه میذارم و تک تک برای ۲۰ نفر ربان(رمان؟)میپیچم میتونید اینکارو تو خونه خودتون انجام بدین کلی هم کیف میده به آدم

+عکس چیزایی که توضیح دادم و گذاشتم اگر دلتون خواست ببینید.

ادامه مطلب


امروز درحالی داشتم جواب یه آقای مراجعه کننده رو میدادم که به شدت سرمون شلوغ بود یعنی مدام داشتم با سیستم کارمیکردم و بیشترین فشار روی گردنم بود.
این آقای محترم یکی از اسم و رسم دارای روزگارن.
وسط شلوغی کارتش و پرت کرد جلوی من و گفت اینو بزن من برم.من کاملا متوجه شدم که کی هست و روچه حسابی اینطوری باهام برخورد میکنه.کارتشو هل دادم سمتش گفتم بشینین صداتون میکنم.یه خنده وحشتناکی کرد و گفت بزن خانم.
درحالی که سکوت همه جای دفتر و پرکرده بود و نزدیک ۴۰ تا مرد زل زده بودن به من و این آقا گفتم دیر اومدین زودم میخواین برین؟
صداشو برد بالا که نمیدونم وقتی ۴ تا زنو میذارن تو جامعه سرکار همین میشه و.
بلند شدم دستم و محکم کوبیدم رو میز که ببین اگر میخوای کارت امروز راه بیفته فقط بشین تا نوبتت بشه.
بیشتر دا و همون زمان دقیقا پابه پاش فریاد زدم شاید این فریادها صدای جامانده از اعتراضی به وسعت چند قرن بود.اونقدر که صدام بعد اتمام اون فریادها دقیقا شبیه صدای اردک شد.
گفت من یه تلفن بزنم میندازنت بیرون از اینجا.فرم شکایت بهم بدین.
بلند شدم فرم شکایت و پرت کردم تو صورتش گفتم مرد نیستی اگر شکایت نکنی.
داشت از عصبانیت منفجر میشد گفت آدم از خدا نترسه و.
وسط حرفش بلند شدم در پارتیشن و باز کردم شوکر توی جیب مانتومو درآوردم رفتم سمتش
دوتا قدم رفت عقب.سرباز اومد جلو ولی نمیتونست حرفی بزنه.
گفتم تویی که تمام ادعا و منم منم کردناتو با فشار دادن این دکمه از بین میره چی میگی؟؟
اینجا بود که دقیقا ن علیه ن وارد عمل شد و دختر کناریه من که ترسیده بود گفت آقا ایشون دخترآقای فلانی هستن.
خدا شاهد بود که دستشو گذاشت روی سرش و گفت غلط کردم!من چاکر اقای فلانی ام چرا زودتر نگفتی و دخترم من فلانم و عصبی شدم و تو عین دختر منی و.
برگشتم و نگاه وحشتناکی به دختره کردم.
دلم نمیخواست اسم بابارو بیاره و روحساب بابا مرده اینکارو بکنه.میخواستم خفه اش کنم.
آخرسر مثل بچه آدم نشست سرجاش منم کارتشو گذاشتم زیر ۶۰۰ تا کارت که دوسه ساعت معطلی بکشه.

+جوشونده خوب برای صاف کردن صدا به شدت نیازمندم.

امروز داشتم فکر میکردم چقدر زندگی من شبیه قصه ها و کتاب هاست اونقدری که اگر یکی بیاد و بگه از خودت بگو باید یه دایرة المعارف ۱۰۰۰ صفحه ای بذارم جلوش بگم بخون.

زندگی من پر از پیچیدگی هاست و تا حد زیادی غیرقابل باور.هیچکس نمیتونه تو نگاه همیشه حاضرجواب من رد اون همه غصه رو بگیره و تا آخرش بره و ببینه چه رنج هایی انتهای وجودم آروم گرفتن.

امروز بهم گفت به قول مهران مدیری احساس خوشبختی میکنی؟گفتم از چه لحاظ؟گفت مثلا از لحاظ خانواده و مالی و موقعیت اجتماعی و.

خیلی جالب بود که بعد جسته گریخته حرف زدن من گفت نه اگر بخوایم اینارو در نظر بگیریم واقعا خوشبختی بعدم زد به تخته.

همون اشاره اش کافی بود که یه لحظه همه دردها و غصه ها برن کنارو یهو به خودم بیام و ببینم آره واقعا خوشبختم.

از نظر من بهشت برای هرکس به اندازه ظرفیت وجودیش تعریف میشه.یکی انتهای ظرفیتش داشتن یک فردی به عنوان حوری تو بهشته و ظرفیت من بهشت رو یک کتابخانه بی انتها میدونه.

مثل حالا که نگرانی ها و دلشوره ها و افسردگی هامو گذاشتم پشت در و نشستم پشت این میز و فکر میکنم خوشبختی میتونه همین ابعاد چند در چند میز تحریری باشه که عاشقانه تمام دوست داشتنی هام رو بغل کرده و نشسته روبروم.

ادامه مطلب


درست در ششمین روز از چهارمین ماه سال دختری با عجله وارد این دنیا شد طوری که پدرجانم میگن داشت توی ترافیک تهران به دنیا میومد.
مامان جانم میگن که ساعت ۳ صبح بود که من و به این دنیا آوردن و بعد تعریف میکنن که وقتی منو دادن بغلش دوتا چشم بودم فقط :|
برای همین ساعت ۳ به دنیا اومدنم بابا و مامان جانم تولدمو همیشه شب ششم تیر میگیرن.
الان که مینویسم من و به زور دارن میفرستن دفتر بابا و خودشون در تدارک جشن تولد من هستن.
هیچی اونقدر خوشحالم نمیکنه که پدر و مادرم بعد بیست و چندسال هنوزم با ذوق و شوق برامون تولد میگیرن.
یکسال بیشتر به مسئولیت هام اضافه شد.
.
.
.
اوووممم خواستم واقعا ازتون تشکر کنم.تو این مدت کمی که من دارم وبلاگ مینویسم به اندازه چندین سال به من لطف و محبت کردین.
خیلی دوستتون دارم واقعا.دلم میخواست اسم تک تکتون رو بنویسم اما ترسیدم کسی از قلم بیفته و من شرمنده بشم.
خیلیا میگن تو دنیای مجازی نمیشه دوستای خوبی داشت ولی من معتقدم دنیای مجازی رو ما آدمای واقعی میسازیم.پشت تمام این صفحه ها آدمای واقعی نشستن و احساسات واقعی دارن.
نه در حد مجاز بلکه در واقعیت خیلی دوستتون دارم.


.
.


واقعا از تک تکتون ممنونم بابت تبریکاتون امشب کنار ۴ تا از عزیزترین ادمای زندگیم این تولد و جشن گرفتیم.
گفتم شاید دلتون بخواد کیک و ببینین در ادامه مطلب
بگم عاشق یونیکورنم یا معلومه؟ 

ادامه مطلب


مامان و باباجانم همون اوایل که تبلت تازه اومده بود تو بازار یه بار دوتایی رفتن بیرون و بدون اینکه به من و خواهرجان بگن با یه تبلت برگشتن و مامانم با افتخار اعلام کرد بابا براش تبلت خریده.یادمه یهو وقتی مارک تبلت رو دیدم گفتم بابا این چیه که بابام گفت آخه مامانت یهو پشت ویترین دید و از این خوشش اومد بعدم مامانم درحالی که تبلت و از دستم تقریبا میکشید گفت تو برو ازدواج کن اگر بعد ۳۰ سال با شوهرت رفتی بیرون و چشمت یه چیزی و گرفت و اونم واسه خوشحالیت خریدش بعدا بیا برا من حرف بزن :|
خلاصه سالها از اون موقع میگذره.چندوقته تبلتشو برای خوندن یه سری جزوه ازش گرفتم.امروز اومدم تو اتاق شیروونی دیدم یه چیزی توش باد کرده و صفحاتش از هم جدا شده واقعا زندگی خوبی داشتم.میگن آدم خوبی هم بودم.ولی احتمالا وقتی بفهمه چه بلایی سر تبلت عزیزش اومده بی شک من و به بدترین شکلی که میشه تصور کرد میکشه!! چند رکعت نماز حاجت نذر کردم که فقط بذاره سالم بمونم!
اگر دیدین اینجا به روز نشد شک نکنین من تو این دنیا نیستم!

ادامه مطلب


واقعا خیلی کلافه کننده شده این قضیه کنکور.

میری یه دقیقه انقلاب گوشت پر از صدای قلمچی و گاج و خیلی سبز و کوفت و زهرمار میشه 

میری تو نوبت آرایشگاه مننظر میمونی یه دختر کنارت میشینه که داره از کنکور حرف میزنه

میری تو یه سایت چهارتا مطلب بخونی پراز لینک چگونه پزشکی را در دوروز قبول شویم برات باز میشه

میری بیمارستان یه دختر و میارن بخاطر کنکور خودکشی کرده یا مریضی جسمی و روحی پیدا کرده

میری دفتر باباجان یه نفر میاد میگه دخترم یا پسرم کنکور داره برای همین منم بهم ریختم

میری قبرستون یه نفر اومده میگه کاش منم بمیرم کنکور ندم

میری بیرون خرید میبینی چندنفر با کتاب کنکور میان از بغلت رد میشن

میری بیرون با ماشین بیشتر از تابلوهای راهنمایی رانندگی تابلو آموزشگاه تقویتی کنکور میبینی

میری

واقعا این وضع تا کی میخواد ادامه پیدا کنه؟

دوست دارم این سوال رو از کسایی که عاشق پزشکی هستن بپرسم به نظرتون یکم عجیب نیست از هر ۶۰۰هزارنفر داوطلب تجربی همه عاشق پزشکی هستن؟

یعنی واقعا یه رشته تو دنیا هست که آدما میتونن باهاش خوشبخت بشن؟

این مسخره نیست؟؟

بنده خداها این روزای قشنگی و که تلف میکنین واسه کنکور روزای قشنگ جوونیتونه.

روزایی که هیچوقت برنمیگردن.اگر الان ۱۹ سالته دیگه ۱۹ ساله نمیشی این آخرین بار که تجربه اش میکنی.

این چه مملکتیه که فقط پزشکا و دندون پزشکا توش موقعیت اجتماعی خوبی دارن؟؟به نظر من فقط یه جامعه بیمار هست که به هیچی جز درمان بیماری اهمیت نمیده.

به نظر من هیچ شغلی جز معلم بودن نباید اینقدر پرستیژ داشته باشه.چون اون معلمه که میتونه دنیاتو تغییر بده و باورت و شکل بده.

در قشنگی و زیبایی پزشکی هیچ شکی نیست واقعا ولی ای کاش بدونیم پزشکی همه چیز نیست.دنیا هزاران قشنگی و داره و پزشکی فقط یکی از اون هاست.

به خدا وقتی سواستفاده موسسات و افراد و از سادگی پشت کنکوری ها میبینم دلم میخواد بشینم گریه کنم.

این کنکور هیچی جز منبع درآمد برای یه سری افراد نیست.

تلقین همین آدما باعث شده فکر کنیم رتبه ما و رشته ما و دانشگاه ما انسانیت مارو مشخص میکنه.

برای علاقه به پزشکی خیلی چیزا باید درونت درست شده باشن.فقط رتبه کسی ضامن موفقیتش تو رشته پزشکی نیست.

پسره مخ شیمی بود یه سال بعد از این المپیادیا که اول شده بود کنکور داد رتبه اش خیلی خوب شد گفت همه گفتن باید بری پزشکی ولی من کنار پزشکی شیمی هم میخونم.خب لامصب تورو خدا بهت یه استعدادی داده ازش استفاده کن.بخاطر رتبه خوبت واقعا تو خودت میبینی پزشک خوبی هم بشی؟؟

حالم از قلمچی و هرچی آزمون آزمایشی بهم میخوره که حسابش مثل کنتور برق داره تو هردقیقه کلی پول میندازه.

یه روزی اگر خدا بخواد و بچه دار بشم هیچوقت نمیذارم جامعه اونو به سمت علاقه به پزشکی ببره خودش و تنها خودش باید انتخاب کنه دلش چی میخواد.

آخر هفته کنکور هست و خیلیا احساس میکنن ته خط هستن و زندگی براشون تموم شده ولی کاهش فکر کنن این اولین و آخرین تابستونه ۱۸ یا ۱۹ یا ۲۰ سالگیشونه.




فکرهای مختلفی تو ذهنمه بین یه چندراهی گیر افتادم و نمیدونم کدوم راه و انتخاب کنم و اگر هر راهی و برم سخته.همه راه ها به یک سختی وحشتناک منجر میشن.

یه بار پدرجانم حرفی بهم زدن که هیچگاه فراموش نمیکنم.گفتن که نگاهی به آدمای موفق دنیا بکن همشون واسه موفقیتشون چیزی و قربانی کردن.حالا اون میتونه هرچیزی باشه وگاهی اون یه چیز آرامشه.

تصمیمم رو به شکل جدی گرفتم که هرچیزی مانع رسیدن به هدفم میشه رو از سر راهم بردارم.

حتی آرامش رو.

من باید به این هدف برسم و اونوقته که میتونم زندگی رو قشنگ تر ببینم.

موفقیت مثل خون توی رگ هام داره اکسیژن میرسونه به همه وجودم.دارم تمرین قوی بودن میکنم.تمرین رسیدن.دلم میخواد دفتر زندگیم خلاصه بشه تو یک صفحه و یک کلمه و اون چیزی جز موفقیت نباشه.

داشتن خیلی چیزهای خوب و زیبا لیاقت درونی میخواد.اگر کسی لیاقت نداره ذره ای از ارزش اون چیز یا کس با ارزش کم نمیشه.




هیچ بچه ای کمتر از پنج سالگی هاش رو یادش نمیمونه،مگر اتفاق وحشتناکی براش افتاده باشه و هرچی بزرگ تر بشه بیشتر اون صحنه ها تو ذهنش پر رنگ بشن.
تصویر یه بچه چهار یا پنج ساله که روی تخت بیمارستان خوابیده و دارن میبرنش اتاق عمل و پدرومادرش گریه میکنن و خودش میگه توروخدا نذارین منو ببرن قول میدم شیطونی نکنم بیست و چند ساله که همه اش جلوی چشمامه.
من رو اونقدر مطب دکترای مختلف برده بودن که من از بیمارستان و پزشک و آمپول و قرص و هرچیزی که تو این حیطه بود به شدت میترسیدم.
هنوزم وقتی تو بیمارستان یک جراح میبینم تمام خاطراتم زنده میشه.
من سخت ترین و پر رنج ترین کودکی رو تجربه کردم.
یه وقتایی زمین خوردم و بلند شدم از جام.وقتی دوازده سال دبیرستان تموم شد احساس میکردم دوازده سال کتک خوردم.خسته و درمانده بودم که با آخرین نفس هام برگه قبولی پزشکی و تو دستام گرفتم.زمین خوردم.شاید بیش از هزاربار.
پدری که هزاران بار نگران و غمگین و با تمام جذبه پدرانه اش زل میزد تو چشم اون پزشکای لعنتی که هر روز یه چیز میگفتن
مادری که هزاران بار گریه کرد و از حال رفت
و من که هزاران بار بی شخصیتی و عدم درک بیمار از طرف یه پزشک رو دیدم و با گوشت و پوستم احساسش کردم.
حالا وقتی نگاه نگران یه پدرومادر و میبینم با تمام وجودم درک میکنم که چه حالی دارن.
وقتی بچه ای رو میبینم که از یه بیماری رنج میکشه با ذره ذره سلول هام میفهمش.
من عاشق این شدم که عاشق کوچکتر از خودم باشم.چون به شدت مسئولم که با حرفی سخنی اشاره ای غرور و عزت نفسشو نشونه نگیرم.
یاد گرفتم پدر و مادر چه بیست ساله و یا نود ساله مثل پدر  و مادر خودم هستن و هیچ توهین و حرفی نباید بهشون کرد.
یاد گرفتم کلمات رو خرج کنم واسه همه.
عزیزم به وجود اومده که به تک تک انسان ها گفته بشه.چون همه آدما عزیزن.
من یاد گرفتم خودم رو همونطور که هستم بپذیرم و خوش بگذرونم باخودم.
خداروهزاران بار شاکرم برای اینکه من و برای این نقش آفرید.
دلم میخواد برم بیرون و داد بزنم خداجونم عاشقتم.


+وی ۱۰۰۰ تا صلوات و ۱۰۰ عدد آیة الکرسی نذر شده دارد که انجام نداده و درحال بیهوشی از شدت خواب آلودگی است و فردا باید برود بیمارستان.
وی بعد از این همه سال هنوزم یخرج من ظلمات الی النور رو اشتباه به جای یخرج من نور الی ظلمات میگه :\



دکترجیم همیشه آروم بدون اینکه تو صورتم نگاهی کنه شمرده شمرده و درحالی که انگار مخاطب حرف هاش من نیستم گفت:

بیماری با علائم خستگی،بی حالی و پف آلودگی پلک ها.آزمایشاتش FT4 و TSHهر دو پایین ،سابقه خونریزی شدید زایمانی در آخرین زایمان ۱۵ سال قبل.تشخیص چیه؟

سریع گفتم هیپوتیروئیدی سنترال؟

لبخند زیبایی زد و عینکش و از چشم برداشت و گفت تو همونی هستی که بهش امیدوارم.




یه حالی دارم امروز،عجیب.یعنی به شخصه تا به حال تجربه نکرده بودم این حال رو.

یه احساس به جهنم خاصی تو رفتار و حرکاتم و ذهنم هست.یعنی احساس میکنم هیچ تعلق خاطری به هیچ چیزی ندارم.خیلی حس جدید و قشنگیه.احساس میکنم روی یه تشک بادی روی آب دریا شناورم و به ناکجا آباد میرم.

خیلی از خودم خوشم میاد امروز.احساس این و دارم که یه کوه و میتونم از پا دربیارم.میتونم با باد مسابقه بدم و پا به پای ماهی ها شنا کنم.

سبک شدم.روی سجاده سبزم خودمو مچاله میکنم و به خدا میگم بغـــــــــــــل میخوام.از اون بغلایی که تا عمق وجودم و پر میکنه از وجود قشنگت.

تو تصوراتم آقای گمنام و آوردم دارم تک تک دردامو نشونش میدم و اونم با اون لبخند دلنشینش میگه چند وقته نیومدی بهشت زهرا خانم خانما.منم چادرمو جمع میکنم و میگم وقت شد و نیومدم آقا جان؟

احساس میکنم همون دختر هفت ساله ای هستم که با باباجان و مامان جان میرفتیم رشت خونه ی بابابزرگه

 و مامان بزرگه که میدید من غذا نمیخورم رفته بود یه جوجه پلاستیکی خریده بود و هر روز صبح یه تخم مرغ آبپز میذاشت زیرش و میگفت مریدا جوجه واسه تو تخم گذاشته مامان جان.

و من هنوز شوق از پله رفتن بالا و خوابیدن تو پشه بند بابابزرگه رو دارم و بی توجه به تذکرهای مامان میدوم و میخورم زمین.

نرمی شن های ساحل و زیر پام احساس میکنم و هنوزم دارم صدف جمع میکنم واسه گلدون باباجون.

.

.

.

امروز میخوام دکور اتاق شیرونی رو تغییر بدم . کنارش کلی کارت پستال و چیزای رنگی رنگی درست کنم واسه خودم.ادامه مطلب دارد.

  

ادامه مطلب


پدرم تنها مردیست که یک نگاهش کافیست تا تمام غم و غصه هایم بروند و دیگر پشت سرشان را نگاه نکنند.
پدرم از همان آدم هایست که قلبش به وسعت بهشتی است که زیر پای یک مادر است.
پدرم در کلمات نمیگنجد.
سرم را روی قلبش میگذارم و با هر تپش جان میگیرم.
پدرم عنوان رفیق و دوست و همدم را گذرانده برای من.اسطوره است.فرشته است.تنها دلیل نفس کشیدن است.ای کاش کفر نبود و میگفتم خدای من است پدر.
هرچند هرکس خدا را با یک چیز میشناسد و باور میکند و من با دیدن پدرم به خدا هر روز ایمان میاورم.
دیگر نمیتوانم از او بنویسم.میترسم.میترسم این کلمات ناچیز و حقیر نتوانند احساسم را بیان کنند.
ای کاش خدا تمام نفس های من را جمع کند و ببخشد به تو.
ای کاش تمام عمر من را خدا بگیرد و ببخشد به تو.


میدانی رفیق راستش را بخواهی حالِ دخترکِ ساکنِ اتاق شیروانی خوب نیست!

همه چیز دارد و انگار هیچ چیز ندارد.

درددل دارد و مرهمی ندارد.

بغض دارد ولی اشک هایش خشکیده.

دخترک خسته است زیرا برای سال های زیادی بی وقفه قوی بود.

قوی بود.قوی.

هنوزهم در اجتماع مردم لبخند برلب دارد و در نگاه همیشه کنجکاو فامیل که میگویند پس این پزشکی کی تمام میشود میگوید چیزی نمانده.

هنوز در راهروی نفس گیر بیمارستان رویاهایش قدم برمیدارد.

هیچ سراغی از شیطنت ها و بازیگوشی ها و لجبازی هایش نیست.

بی حوصله از کنار هرچیز و هرکس میگذرد و فراموش نمیکند نقاب از چهره برندارد.

نقابی از عشق لبخند و مهربانی.

هر روز به دفعات زیادی محتویات معده اش را از دهان خارج میکند.درد میکشد.روی تخت مریض دیوانه را کثیف میکند.

اما هنوز تنهاست.

گمانم ته کشیده است تمام جانش.

هیچ چیز دیگر خوشحالش نمیکند.

هنوز هم غذا نمیخورد.

اما هنوز تنهاست.

بیتاب است و نگاهش را روشنی تدبیری نیست.

صدایش در گلو جامانده و فریادش در دستانش خشکیده.

اماهنوز تنهاست 

خدا تنهاست و تنهایی را دوست دارد و از ازل تا ابد انسان را تنها آفرید تا قلب انسان جز با یاد تنهای ابدی آرام نگیرد.

ای کسی که دعای مضطر را اجابت میکنی و مارا خلفای زمین قرارمی دهی حالِ دخترکِ ساکنِ اتاقِ شیروانی خوب نیست.



نمیدونم من چرا توروی هرکس یکم میخندم اینقدر پرو میشه.

یعنی یه تجدید نظر حسابی تو اخلاق و رفتارم  بایدبکنم که این رویه اصلا درست نیست.

موقعیت اجتماعی آدما رو در نظر نمیگیرم از کارگر تادکتر یه جور رفتار میکنم آخرشم هر آدمی به خودش اجازه میده هر حرفیو بزنه.

من احساس میکنم گناهکارم بابت تمام روزایی که خوب بودم.

تا به یه کسی هم میگی میگه بابا تو خوب باش بقیه بذار هرطور دوس دارن باشن.این چه حرف مسخریه آخه؟؟

یارو تو تهران یه خونه اجاره کرده نشسته خانواده اش معلوم نیست کی هستن از کجا اومدن با کمال اعتماد به نفس اومده به من میگه قاضیا همه کارشون و زندگیشون ایراد داره.

حالا بماند که نمیدونست بابای من قاضی هست و ما به عنوان های بابا عادت داریم وجار نمیزنیم یه جا اونوقت خودش به شغل ازاد پدرش افتخار میکنه ولی چنان هرچیزی از دهنم دراومد بهش گفتم که رد اشک توی چشماشو دیدم.بعدشم هرچقدر معذرت خواست که من نمیدونستم فایده نکرد و ایشون چندمین نفری بودن که از اول سال جدید از زندگیم حذف شدن.

اصلنم الان دلم میخواد بنویسم دلم میخواد نظراتو نبندم  دلمم میخواد رمز نذارم دلمم میخواد بد باشم 

هرچی دیوونه جدیدا میخوره به پست من چرا؟

از این به بعد رویکرد من عوض میشه کاملا!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها