امروز داشتم فکر میکردم چقدر زندگی من شبیه قصه ها و کتاب هاست اونقدری که اگر یکی بیاد و بگه از خودت بگو باید یه دایرة المعارف ۱۰۰۰ صفحه ای بذارم جلوش بگم بخون.

زندگی من پر از پیچیدگی هاست و تا حد زیادی غیرقابل باور.هیچکس نمیتونه تو نگاه همیشه حاضرجواب من رد اون همه غصه رو بگیره و تا آخرش بره و ببینه چه رنج هایی انتهای وجودم آروم گرفتن.

امروز بهم گفت به قول مهران مدیری احساس خوشبختی میکنی؟گفتم از چه لحاظ؟گفت مثلا از لحاظ خانواده و مالی و موقعیت اجتماعی و.

خیلی جالب بود که بعد جسته گریخته حرف زدن من گفت نه اگر بخوایم اینارو در نظر بگیریم واقعا خوشبختی بعدم زد به تخته.

همون اشاره اش کافی بود که یه لحظه همه دردها و غصه ها برن کنارو یهو به خودم بیام و ببینم آره واقعا خوشبختم.

از نظر من بهشت برای هرکس به اندازه ظرفیت وجودیش تعریف میشه.یکی انتهای ظرفیتش داشتن یک فردی به عنوان حوری تو بهشته و ظرفیت من بهشت رو یک کتابخانه بی انتها میدونه.

مثل حالا که نگرانی ها و دلشوره ها و افسردگی هامو گذاشتم پشت در و نشستم پشت این میز و فکر میکنم خوشبختی میتونه همین ابعاد چند در چند میز تحریری باشه که عاشقانه تمام دوست داشتنی هام رو بغل کرده و نشسته روبروم.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها