یه حالی دارم امروز،عجیب.یعنی به شخصه تا به حال تجربه نکرده بودم این حال رو.
یه احساس به جهنم خاصی تو رفتار و حرکاتم و ذهنم هست.یعنی احساس میکنم هیچ تعلق خاطری به هیچ چیزی ندارم.خیلی حس جدید و قشنگیه.احساس میکنم روی یه تشک بادی روی آب دریا شناورم و به ناکجا آباد میرم.
خیلی از خودم خوشم میاد امروز.احساس این و دارم که یه کوه و میتونم از پا دربیارم.میتونم با باد مسابقه بدم و پا به پای ماهی ها شنا کنم.
سبک شدم.روی سجاده سبزم خودمو مچاله میکنم و به خدا میگم بغـــــــــــــل میخوام.از اون بغلایی که تا عمق وجودم و پر میکنه از وجود قشنگت.
تو تصوراتم آقای گمنام و آوردم دارم تک تک دردامو نشونش میدم و اونم با اون لبخند دلنشینش میگه چند وقته نیومدی بهشت زهرا خانم خانما.منم چادرمو جمع میکنم و میگم وقت شد و نیومدم آقا جان؟
احساس میکنم همون دختر هفت ساله ای هستم که با باباجان و مامان جان میرفتیم رشت خونه ی بابابزرگه
و مامان بزرگه که میدید من غذا نمیخورم رفته بود یه جوجه پلاستیکی خریده بود و هر روز صبح یه تخم مرغ آبپز میذاشت زیرش و میگفت مریدا جوجه واسه تو تخم گذاشته مامان جان.
و من هنوز شوق از پله رفتن بالا و خوابیدن تو پشه بند بابابزرگه رو دارم و بی توجه به تذکرهای مامان میدوم و میخورم زمین.
نرمی شن های ساحل و زیر پام احساس میکنم و هنوزم دارم صدف جمع میکنم واسه گلدون باباجون.
.
.
.
امروز میخوام دکور اتاق شیرونی رو تغییر بدم . کنارش کلی کارت پستال و چیزای رنگی رنگی درست کنم واسه خودم.ادامه مطلب دارد.
ادامه مطلب
درباره این سایت