هیچ بچه ای کمتر از پنج سالگی هاش رو یادش نمیمونه،مگر اتفاق وحشتناکی براش افتاده باشه و هرچی بزرگ تر بشه بیشتر اون صحنه ها تو ذهنش پر رنگ بشن.
تصویر یه بچه چهار یا پنج ساله که روی تخت بیمارستان خوابیده و دارن میبرنش اتاق عمل و پدرومادرش گریه میکنن و خودش میگه توروخدا نذارین منو ببرن قول میدم شیطونی نکنم بیست و چند ساله که همه اش جلوی چشمامه.
من رو اونقدر مطب دکترای مختلف برده بودن که من از بیمارستان و پزشک و آمپول و قرص و هرچیزی که تو این حیطه بود به شدت میترسیدم.
هنوزم وقتی تو بیمارستان یک جراح میبینم تمام خاطراتم زنده میشه.
من سخت ترین و پر رنج ترین کودکی رو تجربه کردم.
یه وقتایی زمین خوردم و بلند شدم از جام.وقتی دوازده سال دبیرستان تموم شد احساس میکردم دوازده سال کتک خوردم.خسته و درمانده بودم که با آخرین نفس هام برگه قبولی پزشکی و تو دستام گرفتم.زمین خوردم.شاید بیش از هزاربار.
پدری که هزاران بار نگران و غمگین و با تمام جذبه پدرانه اش زل میزد تو چشم اون پزشکای لعنتی که هر روز یه چیز میگفتن
مادری که هزاران بار گریه کرد و از حال رفت
و من که هزاران بار بی شخصیتی و عدم درک بیمار از طرف یه پزشک رو دیدم و با گوشت و پوستم احساسش کردم.
حالا وقتی نگاه نگران یه پدرومادر و میبینم با تمام وجودم درک میکنم که چه حالی دارن.
وقتی بچه ای رو میبینم که از یه بیماری رنج میکشه با ذره ذره سلول هام میفهمش.
من عاشق این شدم که عاشق کوچکتر از خودم باشم.چون به شدت مسئولم که با حرفی سخنی اشاره ای غرور و عزت نفسشو نشونه نگیرم.
یاد گرفتم پدر و مادر چه بیست ساله و یا نود ساله مثل پدر  و مادر خودم هستن و هیچ توهین و حرفی نباید بهشون کرد.
یاد گرفتم کلمات رو خرج کنم واسه همه.
عزیزم به وجود اومده که به تک تک انسان ها گفته بشه.چون همه آدما عزیزن.
من یاد گرفتم خودم رو همونطور که هستم بپذیرم و خوش بگذرونم باخودم.
خداروهزاران بار شاکرم برای اینکه من و برای این نقش آفرید.
دلم میخواد برم بیرون و داد بزنم خداجونم عاشقتم.


+وی ۱۰۰۰ تا صلوات و ۱۰۰ عدد آیة الکرسی نذر شده دارد که انجام نداده و درحال بیهوشی از شدت خواب آلودگی است و فردا باید برود بیمارستان.
وی بعد از این همه سال هنوزم یخرج من ظلمات الی النور رو اشتباه به جای یخرج من نور الی ظلمات میگه :\


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها