درست در ششمین روز از چهارمین ماه سال دختری با عجله وارد این دنیا شد طوری که پدرجانم میگن داشت توی ترافیک تهران به دنیا میومد.
مامان جانم میگن که ساعت ۳ صبح بود که من و به این دنیا آوردن و بعد تعریف میکنن که وقتی منو دادن بغلش دوتا چشم بودم فقط :|
برای همین ساعت ۳ به دنیا اومدنم بابا و مامان جانم تولدمو همیشه شب ششم تیر میگیرن.
الان که مینویسم من و به زور دارن میفرستن دفتر بابا و خودشون در تدارک جشن تولد من هستن.
هیچی اونقدر خوشحالم نمیکنه که پدر و مادرم بعد بیست و چندسال هنوزم با ذوق و شوق برامون تولد میگیرن.
یکسال بیشتر به مسئولیت هام اضافه شد.
.
.
.
اوووممم خواستم واقعا ازتون تشکر کنم.تو این مدت کمی که من دارم وبلاگ مینویسم به اندازه چندین سال به من لطف و محبت کردین.
خیلی دوستتون دارم واقعا.دلم میخواست اسم تک تکتون رو بنویسم اما ترسیدم کسی از قلم بیفته و من شرمنده بشم.
خیلیا میگن تو دنیای مجازی نمیشه دوستای خوبی داشت ولی من معتقدم دنیای مجازی رو ما آدمای واقعی میسازیم.پشت تمام این صفحه ها آدمای واقعی نشستن و احساسات واقعی دارن.
نه در حد مجاز بلکه در واقعیت خیلی دوستتون دارم.


.
.


واقعا از تک تکتون ممنونم بابت تبریکاتون امشب کنار ۴ تا از عزیزترین ادمای زندگیم این تولد و جشن گرفتیم.
گفتم شاید دلتون بخواد کیک و ببینین در ادامه مطلب
بگم عاشق یونیکورنم یا معلومه؟ 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها